کارشناسی ارشد یا رساله دکترا
1 هدف پژوهش: این رساله تحقیقی است در رابطه با ویژگیهای آثار دیوید هاکنی طراح و نقاش معاصر انگلیسی و تابع آمریکا و همچنین جستجو و تحلیل در انواع آثار وی از جمله کلاژ و فتوکلاژهایش.
2 روش پژوهش: به صورت کتابخانهای بوده و از مراجع معتبر و در دسترس استفاده شده در جهت به انسجام رسیدن موضوع و هدف پژوهش، در فصلهای اول زمینههای اجتماعی و شرایط فرهنگی دوران مدرن در نقاشی و نیز پستمدرن مطرح گردیده و در فصلهای میانی و آخر آثار هاکنی در آن چارچوب بررسی شده است.
3 نتیجه کلی: دیوید هاکنی نقاشی است که با روح زمانه پیش میرود. تکنیک و فنونی را به کار میگیرد که منطبق بر تکنولوژی زمانهاش است. نگاه موشکافانهای دارد و طبیعت و واقعیت رو در رویش پایه اصلی مکاشفه اوست.
مقدمه:
طبیعت مادر هنرهاست. به خصوص در هنرهای تجسمی و نقاشی.
طبیعت پایه است و باید آن را شناخت و برای رسیدن به مراحل بعدی از جمله انتزاع، از آن عبور کرد.
دیوید هاکنی از جمله نقاشانی است که طبیعت را خیلی خوب میشناسد و در مسیر کارش گزینشهای هنرمندانهای از آن بروز میدهد.
ترکیببندیهای موجز و خوشفرم و در عین حال ساده نشانگر این میباشد. در این رساله دورههای مختلف کاری و هنری دیوید هاکنی، روشها و شیوههای مختلف و متنوع هنری وی را در حد توان خود با راهنمایی مفید استاد راهنمایم بررسی نمودهام.
در فصل اول قبل از هر چیز به شرایط دنیای نو در عصر حاضر اشاره شده است و چون دیوید هاکنی در دورانی زندگی کرده که مدرنیسم و پستمدرنیسم حاکم بوده، به تعاریفی از این دو واژه پرداخته شده.
درک نوین هاکنی از هنر نقاشی نشان از این دارد که وی مدرنیسم و در واقع شرایط دنیای نو را در زمان و مکان خود یافته است. با اینکه آن بنیان حسی و زیبایی شناسانهای که پایه و اساس مدرنیسم است در کار وی وجود دارد اما از طرفی آن جنبه عصیان و تقابل که مدرنیسم با سنت دارد و هر نوع گرایش به سنت را رد میکند، هاکنی در آثارش راه میدهد البته این کنش از سوی وی آگاهانه است. در واقع همانطور که نقاشان پستمدرن سنت را از جهان هنری خود حذف نمیکنند و برگشتی متناسب با زمان و مکان و عمدتاً فنی و متریالی با سنت دارند (نه ساختاری)، از این زاویه دیوید هاکنی هم مستثنا نیست مشعوف بودن هاکنی به جنبههای جالب جهان محسوس و بویژه تکنیکهای این هنرمند از جمله شباهتهای اجرایی وی از این نظر همچون نقاشان رنسانس پیشین که با تکنیک «تمپرا» کار میکردند مانند «پیرو دلا فرانچسکا» برخورد خلاقانه هاکنی را با مقوله پستمدرن در زمان خود نشان میدهد.
در فصل دوم به این نکته اشاره شده که در میان طراحان معاصر کمتر طراحی است که در زمینه طراحی و حتی تصویرسازی به اندازه دیوید هاکنی کار کرده باشد. همچنین به توضیح در مورد خاصیتهای عناصر بصری از جمله خط سطح و بافت و ریتم و ... پرداخته شده که به طرز فوقالعادهای در کارهای هاکنی میبینیم. همچنین گزینشهایی که خاص نگاه هاکنی است.
شاید در نگاه اولیه و ظاهر بعضی از طراحیها و نقاشیهای هاکنی طبیعتگرایانه و یا رئالیستی (به عنوان یک سبک نه یک روش عام هنری) به نظر بیاید اما با کمی تعمق متوجه ساماندهی دقیق و چند بعدی در آن، در یک وحدت کلی میشویم.
در فصل سوم به این مهم دست مییابیم که هاکنی در ارتباط با طراحی صحنه و نقاشی چقدر نوآوری کرده مثلاً یک صحنه از واقعیت را که همه به راحتی از کنارش میگذرند او با طرز فوقالعاده و زیبایی در آن دخل و تصرف میکند و آن را به تصویر میکشد. به بیان دیگر با چیدمان جدیدی از فیگور و اشیاء در ترکیببندی تفسیر جدیدی را از انسانها و محیط پیرامونشان میکند.
روش تحقیق در این نوشته از طریق مراجع معتبر و در دسترس بوده که امیدوارم برای خوانندگان و دانشجویان موثر باشد.
فصل اول
دیوید هاکنی و ویژگیهای کلی دوران وی
مدرنیسم و مسائل تازه
«دیوید هاکنی یکی از مطرحترین نقاشان معاصر است، هاکنی در دورانی زیست میکند که دریچههای نو و تازه بیشماری به روی جهان تجسمی باز میشوند اگرچه در آثار هاکنی دورههای مختلف کاری و هنری را میتوان یافت اما نکته اصلی در آثار هاکنی نگاه تیز و موشکافانه وی برگرفته از طبیعت مرئی و مهمتر برگردان هنری با درک زیبایی شناختی خاصی است. جنبش مدرنیسم در نقاشی و پیآمدهای آن از جمله پستمدرنیسم زمینهساز تحول در ذهن و عمل نقاشانه هاکنی است شاید بهتر باشد قبل از هر چیز به شرایط دنیای نو در عصر حاضر پرداخت.»[1]
«یکی از مهمترین عواملی که به بینش امروزی ما از فلسفه هنر و زیبایی شناسی شکل داده، پیدایش و تکوین مدرنیسم است. اگر بحث را به پیشرفت فرهنگ و به معنایی خاص به تکامل هنر محدود کنیم، آنگاه میتوانیم به یاری اصطلاح مدرنیسم بازتاب فکری آن دگرگونیهای عظیم اقتصادی، سیاسی و اجتماعی را که از میانهی سدهی نوزدهم در گسترههای گوناگون زندگی، در اروپا و ایالات متحده و در پی آنها در کشورهای واپسمانده روی داد، درک کنیم. مدرنیسم پدیدهای است که به تاریخ یک سده و نیم گذشتهی فرهنگ غرب مربوط میشود، و با مدرنیته تفاوت دارد. البته اینجا باید به دقت دانست که به چه چیز میگوییم مدرنیته بسیاری از نویسندگان، به دلایلی پذیرفتنی، کل دگرگونیهای فرهنگی، اقتصادی، سیاسی و اجتماعی را از رنسانس به این سو با اصطلاح مدرنیته مشخص میکنند. در این میان دستهای از نویسندگان، مدرنیته را «ایدئولوژی مدرنیته» میدانند، و میگویند که رسالت مدرنیسم دفاع از مدرنیسم است. اینان اندیشه و فرهنگی را مدرن میخوانند که با نهادها، باورها، و خرافههای سنتی مبارزه کند، با آرمانهای مدرنیته، و با خردورزی یا راسیونالیسم، و نیز با انسان باوری و بینش دنیوی همراه باشد. به این ترتیب از دید این نویسندگان کار مهم و اصلی مدرنیسم، در گام نخست، دفاع از خردباوری مدرنیته است. اما پرسیدنی است که آیا به راستی هنر مدرن، به عنوان یکی از مهمترین و بارزترین جلوههای مدرنیسم از خردباوری دفاع کرده است؟ تئودور آدورنو[2] که از اندیشگران مکتب فرانکفورت بود (و ما در این رشته درسها بارها از عقایدش یاد خواهیم کرد) همواره از جدیترین و پرشورترین مدافعان مدرنیسم هنری بود، اما در آثار متعددی و از آن میان در کتاب نظریهی زیبایی شناسی خود، به شکل دقیقی نشان داد که هنر مدرن از خردباوری مدرنیته به هیچ رو دفاع نمیکند، و برعکس با آن سر جنگ دارد. آدورنو که خود از رادیکالترین ناقدان خردباوری مدرن بود، و همراه با ماکس هورکهایمر کتاب دیالکتیک روشنگری را نوشته بود که فکر میکنم هنوز هم کسی نتوانسته به انتقادهای آنان از مدرنیته پاسخ بدهد در آثار مدرنیستها بهترین متحد و همراه خود را مییافت. آدورنو بارها خردباوری مدرنیته را ایمان به خرد ابزاری خواند، و مخاطرات آن را گوشزد کرد. او نشان داد که دیدگاه اسطورهای در روزگار مدرن باقی مانده، و سرمایهداری آرمانهای سود طلب خود را با آن توجیه میکند. او مصائب انسان مدرن را نتیجه مدرنیته دانست، و تأکید کرد که هنر مدرن علیه این مصیبتها و سرچشمهی آنها موضع دارد. به راستی هم میشود با آدورنور همآواز شد که اندیشه و هنر مدرن فریاد اعتراضی است که از خود بیگانگی آدم مدرن را بیان میکند، و آن را نمیپذیرد. در دههی گذشته، یکی از شاگردان آدورنور، که خود اکنون فیلسوفی مشهور است، یعنی یورگن هابرماس[3]، از زاویهی تازهای به این مسئله توجه کرد. او نوشت که بیشک هنر مدرن از خردباوری ابزاری دفاع نمیکند، و در این مورد حق با آدورنوست که مدرنیسم از ناقدان بیرحم و سازش ناپذیر خرد ابزاری است، و به هیچ رو با آن خردباوریای همراه نیست که با تکیه بر پیشرفتهای تکنولوژیک به توجیه نابرابریهای اجتماعی و بیعدالتیهای مناسبات تولید سرمایهداری میپردازد. اما مسئلهی اصلی این است که مدرنیسم، در بنیان خود مدافع گونهای دیگری از خردباوری مدرنیته، یعنی «خرد ارتباطی» است. هنر مدرن، از آنجا که به هر رو به مخاطب ارائه میشود در موقعیت ارتباطی قرار میگیرد. در واقع میتوان گفت که هیچ تجربهی زیبایی شناسانهای نمیتواند از این موقعیت بگریزد. اما چنین مینماید که هابرماس نکتهای مهم را که یکی از ویژگیهای هنر مدرنیست است، از نظر دور کرده: این هنر به کمترین میزان ممکن در مدار ارتباطهای انسانی قرار گرفته است. اگر از پارهی موارد استثنایی بگذریم، همانطور که آدورنو به خوبی نشان داده بود هنر مدرن توانایی ایجاد ارتباط با مخاطبان بسیار، یعنی تودههای مردم را نداشته است. البته این نکته بدین معنا نیست که هنرمند مدرنخواهان این ارتباط نبوده است، یا کار او، به این دلیل هنری است ناکامل، ولی به هر رو باید این واقعیت تلخ را پذیرفت که هنر مبتذلی که زادهی صنعت فرهنگ، و توجیهکنندهی مناسبات تولیدی و اجتماعی مسلط است، با انبوه مخاطبان تماس میگیرد، و در مقابل هنر مدرن با مخاطبانی اندکشمار مکالمه میکند، تا آنجا که مخالفانش آن را هنری «سرآمدگرا» نامیدهاند.»[4]
اکنون به آن دگرگونیهای بنیادین در بینش زیباییشناسانه بپردازیم که به طور کلی نتیجه هنر مدرن است. هنگامی که تاریخنگاران هنر از مدرنیسم یاد میکنند، از جریانی حرف میزنند که در فاصله سالهای 1890 تا 1940 شکوفا شد. آنان در این جریان، آیینها، مکتبها، و حتی کار هنرمندان تک و مستقل را جای میدهد. گسترهی مدرنیسم بیش از حد تصور وسیع است. مدرنیسم در هنرهای معتبر و «افتاده» با همان قدرت کارکرد که در هنرهایی تازه پدید آمده (مهمتر از همه سینما)، و حتی به باز زنده کردن هنرهایی از یاد رفته پرداخت. امروز که عنوان آیینهایی چون فوتوریسم، کوبیسم، اکسپرسونیسم، سور رآلیسم، و یا نامهایی چون جمیز جویس، مارسل پروست، ویرجینیا ولف، فرانتس کافکا، واسیلی کاندینسکی، پابلو پیکاسو، آرنولد شوئنبرگ، ایگور استراوینسکی، ازراپاند، راینر ماریا ریلکه و تی. اس. الیوت را به یاد میآوریم، احساس میکنیم که مدرنیسم به معنایی ساده یک دگرگونی هنری نبود، بل انقلابی در بنیان بیان حسی یا زیبایی شناسانه بود. هرچند آغاز شکوفاییاش را به واپسین دههی سدهی نوزدهم نسبت دادهاند، اما ریشههای پیدایش آن به دههها دورتر میرسد. در بحث از این ریشهها و تبار باید به نکتهای دقت کرد، که بسیار مهم است. شعرهای بودلر، رمبو و مالارمه، رمانهای فلوبر و داستایفسکی، نقاشیهای امپرسیونیستها و سمبولیستها، یا اپراهای چهارگانهی واگنر را نمیتوان به سادگی فقط سرچشمههای مدرنیسم دانست. اکنون که تجربه مدرنیسم را از سر گذراندهایم به خوبی متوجه میشویم که بسیاری از این آثار «نمونههایی از هنر مدرن» به حساب میآیند. یعنی نمیتوان گفت که در آنها فقط رگههایی از بیان مدرن وجود دارد، عناصری که بعدها در آثار دیگران کامل شدند، بل نکتهی مهم این جاست که روش بیان آنها مدرن است. از سوی دیگر کسانی چون بودلر[5] نه فقط در زمینهی تجربهی هنری هنرمندانی مدرن محسوب میشدند، بل در نوشتههای انتقادی خود نیز از مدرنیسم دفاع میکردند، و مبانی نظری آن را پایه می ریختند. پس شاید بتوان گفت که ما باید در آن طرح تاریخی تجدیدنظر کنیم، و پیشینهی مدرنیسم را به سالهایی دورتر از دههی 1890 ببریم.