پایان نامه دوره کارشناسی
مقدمه :
انسان بدوی چون «دم» یا «روان» خود را شناخت، بر او نام همزاد داد و در تصویر برکهها با او ملاقات و در سایه هایش او را همراه نمود و موجودات دیگر را نیز به خود قیاس سپس بر این باور شد که جادو علمی است قابل اطمینان و او را از گزند حوادث مصون و بر غلبه با دشمنان یاری می دهد . او با جادو ، رقصها ، شکلهای نقاشی شده بسیار ساده و انتزاعی و باورهایی راسخ ، بر مراسم جادویی تأکید می ورزید و این اعمال را تنها داروی امراض و برکت ریزش باران و غلبه بر رقیب و شکار می دانست . ولی هر چه از عمر بشر گذشت ، برخورد او با عالم خارج بیشتر ، و آزمایشهای او مکررتر شد . حوزه دید و دریافت او وسعت گرفت و مفاهیم کهنه بی اعتبار گشت . بشر بیش از بیش به جدایی بی جان و جاندار و انسان و حیوان پی برد . جان را به حیوانات و گیاهان مختص ساخت و خود را واجد چیزی پنداشت برتر و فاخرتر از جان سائقه خودبینی بر آن شد که «روان» یا «روح» آدمی کاملا" از جسم مستقل است و بر خلاف «جان حیوانی» با مردن تن، نمی میرد . او در جریان قرون ، مفهوم «روح» را گسترد و حالات «درونی» خود را که نمی توانست به عضو معینی نسبت دهد ، نشأت روح مرموز خود دانست. [1] «افلاطون مانند سقراط «روح» را جوهری فعال خواند که در انسان سه جلوه دارد:
عقلی و شوقی و شهوی . جلوه عقلی برترین جلوه هاست . باید بدان گرائید و کوشید تا همواره بر دو جلوه دیگر چیرگی ورزد[2]».
«از یکسو ارسطو وحدت و هماهنگی موجود میان فعالیت های ارگانیسم را «روح» نامید، روح ارسطویی به سه وجه ظاهر می شود : یکی بصورت روح گیاهی که کارش تغذیه و تولید مثل است ، دیگری روح حیوانی که احساس و تخیل را می سازند ، دیگری روح عقلی که باقی و خالد است2».
از سوی دیگر ، طبیبان یونانی وجود روح را مورد تردید قرار دادند و بدن را موجه «حالات روانی» تلقی کردند . در قرن پنجم (قبل از مسیح) ، الکسئون از تشریح بدن انسان و تأمل در چگونگی امر «دیدن» پی برد که «مغز» انسان مبدأ اصلی حالات روحی است . ولی مغز به خودی خود کار نمیکند ، بلکه به وسیله «حواس» از عالم خارج مایع میگیرد.
با انحطاط یونانیان و برقراری رومیان بازار هواداران روح مجددا" گرم شد . دانشوران یهودی که در اسکندریه علمدار حکمت شدند ، معتقدات یهود را با فلسفه یونانی آمیختند و بیش از بیش میان جسم و جان تفاوت گذاشتند . پس از آن مسیحیت اعلام داشت که تفاوت ایندو از زمین تا آسمان است .
رنسانس اروپا ، دنیای کهنه را با تمام مفاهیم و معتقداتش لرزانید با حضور رنسانس علم و ادبیات از اسارت دین آزاد شد . بشر با چشمان باز به تماشای عالم پرداخت به خود و آینده امیدوار گشت . و بر خلاف قرون وسطی از فکر آخرالزمان و قیام قیامت انصراف جست «اهل علم در دو میدان وسیع، بکار پرداختند . گروهی به حل و فصل مشکلات اجتماعی انسان ، و گروهی بشناخت قوای طبیعی برخاستند . مساعی این هر دو دسته بضعف دین و قدرت علوم منجمله روانشناسی انجامید[3]».
«فرانسیس بیکن باب مشاهده و تجربه را گشود . رسانید که از گوشه گرفتن و خیال بافتن و کائنات را با مفاهیم مجهولی چون «روح» و «خدا» توجیه کردن، بجایی نتوان رسید . باید بتهای فردی و سنت های اجتماعی را در هم شکست و با شکیبایی در حوزه واقعیات بمشاهده و تجربه پرداخت . زیرا به قول «گالیله» : «حتی با هزار دلیل هم نمی توان یک حقیقت تجربی را باطل کرد[4]».
با این همه روح از عرصه روانشناسی بیرون نرفت دکارت و پیروانش اگر چه نسبت به معارف گذشتگان شک نمودند و با احتیاط بحلاجی تفکرات قبل پرداختند ، اما همچنان متأثر سنتها باقی ماندند و از یک سو تضاد بین جسم و روح را مورد تاکید قرار دادند و از سوی دیگر حرکات حیوانات را تحت تأثیر عوامل مبهمی بنام «نفوس حیوانی» پنداشتند.
دوره روشن فکری از اواخر سده هفدهم آغاز گشت و در هر کشوری به رنگی در آمد: در انگلیس با مردمی اهل آزمایش و عمل ، به صورت دبستان «تجربی» در آلمان و فرانسه با اهلیتی که نظر بر عمل چیرگی داشت، دو دبستان «عقلی» و «طبیعی» اهمیت یافت . تجربیون میگفتند که نفسانیات ناشی از آزمایش های واقعی فرد است . عقلیون باور داشتند که قوای عقلی جدا از بدن است ولی با آن ارتباط دارد. طبیعیون معتقد بودند که حالات روحی مثل حرکات بدنی ، نمودهایی است که مکانیکی و مبتنی بر اعضای بدن.
در نظر پدر روانشناسی جدید ، هابس(Hobbes) ، عقل یا علم عبارت از تأثیراتی است که جبرا" بواسط حواس از عالم مادی گرفته می شود . تأثیر حسی نیز خود چیزی جز «حرکت» نیست . حرکتی که از انسجام برمی خیزد و از طریق اعضای حسی و اعصاب به مغز ما می رسد . بنابراین «احساس» حرکتی است که از اشیاء خارجی بر می خیزد و به مغز منتقل می شود . «خیال» دنباله یا اثر حرکتی است که نخست «احساس» را برمیانگیزد و سپس متوقف می شود. «رویاء» هم مانند «خیال» ادامه حرکات مغزی است در غیاب محرک خارجی «عقل» و «استدلال» نیز جمع و تفریق احساسات و خیالات است[5]».
لاک که شالوده علم روانشناسی را نهاد . برخلاف دکارت ، وجود «مفاهیم فطری» یا «عقل مادرزاد» را رد کرد ، و اعلام کرد که نفسانیات ما محصول دو عامل ماشینی است : «احساس» و «تفکر» . عمل احساس سبب اخذ و دریافت تصاویر اشیاء خارجی است، و عمل تفکر باعث آمیختن تصاویر، و تشکیل قوای عقلی از قبیل «حافظه» و «تخیل» و «استدلال» اما عمل تفکر ناشی از عقل یا روح نیست ، بلکه تابع و ماحصل قوانین «پیوستگی» تصورات است . [6]
تا اواخر قرن نوزدهم این کشاکش بی انتها به دو گونه حالت روانی انجامید ؛ یکی آنها که در حوزه عقل و ادراک میگنجد، دیگری آنها که غیر قابل ادراک است. رسو و رومانتیک های پس از او نیز از تمایلات و حالات غیر منطقی انسان دفاع نمودند و گفتند که ما در زیر فشار الزامات تمدنی ، از امیال نهانی خود چشم پوشیده و بتظاهر تمدن آلود خود، اکتفا کردهایم . هربارت و بنه که از باطن لاشعور ( ناخودآگاه) انسان بتفصیل سخن راندند، روان را به کوهی از یخ شناور تشبیه کردند که فقط جزئی از آن ، سر از آب برمیاورد و ما بقی یعنی قسمت اعظم در دل آب نهان می ماند . شوپن هونرو نیچه شورهای فطری و جلوه های روانی انسان را به هنگام رویاء و خیالبافی و جنون باز نمودند .
انسان هم ، چنانکه شوپن هونر گفت : در آغاز زندگی ، لاشعور و ناخودآگاه است و پس از رشد و تکامل شخصیت نیز در مواردی مانند رویا و خیالبافی و حال اغماء از خود بیخود می شود و از عقل بیگانه می گردد . پس احساس حیات ، ناخودآگاه و غیر عقلی است . اما ناخودآگاهی برتر از خودآگاهی است چرا که منبع الهام و اشراق و نبوغ است . بر همین سیاق جیمز روان را شامل روان خودآگاه و روان ناخودآگاه پنداشت و روان ناخودآگاه را بسی ژرف و نیرومند تلقی کرد. برگسون نیز با بینش عارفانه خویش ناخودآگاهی را شناخت و توجیه نمود . [7]
از اواسط قرن نوزدهم ، به اقتضای تحولات اجتماعی شدید اروپا ، نحوه تفکر عوض شد . انسان که تاکنون موجودی کمابیش ثبات طلب یا استاتیک بود ، یکسره تحول پرست و دینامیک شد . همچنان که به شکستن سنن اجتماعی پرداخت . قشر ظاهری نظام عقلی نیز از هم پاشید و در زیر آن ، دنیای بی نظام و ناهنجاری یافت . دوره اندیشه دکارتی به سر رسید . دکارت تمام وجود انسان را منحصر به عقل اول دانست ؛ «می اندیشم پس هستم» و در پاسخ آن کلاکس چنین گفته بود : «می خواهم پس هستم» در طی این دوران ملوُنالفکر خواست و اراده لاشعور به جای عقل و شعور نشست . از اینرو در نیمه دوم قرن نوزدهم ، شخصیت قشری عقلی و حالات روانی عادی و مقرون به عقل ، تدریجا" جای خود را به حالات غیر عادی و غیر عقلی داد . حال ، دنیای دانش نیازمند کسی بود تا بیاید و بی هراس اعماق درون انسان را بکاود. روان مردم متعارف و غیر متعارف را تحلیل کند و با آمیختن روانشناسی انسان متعارف و غیر متعارف ، واقعیت وجودی آن را دریابد . فروید این احتیاج و انتظار را بر آورد .[8]
هر چند که علم روانکاوی (پسی کانالیز) را مدیون زحمات بی شائبه فروید هستم اما ، رسیدن به این مقام ، بر پایه کلیه نظرات و اعتقادات بشر اولیه تاکنون ، پی ریزی شده است . شاید بتوان فروید را چشمی بازتر و دلی آشناتر برای گردآوری و همسو ساختن عقاید و نظرات دانست : همانطور که لویی پاستور می گوید :
« شانس در خدمت ذهن آماده است.»
فصل اول
ضمیر ناخودآگاه چیست؟
بخش اول
ضمیر ناخودآگاه چیست ؟
آدمی از دیر باز در پی شناخت ذات خویش بوده است . معرفت نفس پدیده تازه و نوظهوری نیست و قدمتی به تاریخ بشریت و فرهنگ تمدن دارد . تا آنجا که پوئیدن راه کمال و رسیدن به خوشبختی را همطراز معادل کشف قلمرو باطن به شمار آورده اند . هر چند که معیارهای انسان ها به لحاظ فردی و اجتماعی متفاوت هستند اما همگی ما خوب می دانیم که نیروی اندیشه و تعقل بر ضمیر ناخودآگاه هر کس حکمفرماست . ضمیر ناخودآگاه یا آنچه که از پشت چشم های ما بر این دنیا می نگرد و در لحظات سکوت و آرامش ما را در خود پناه می دهد و در درون خود دنیایی ژرف و بی کران از احساسات عواطف و استعدادهای کشف ناشده دارد و این شاید تنها به خاطر درگیر بودن ذهن ما به چراها و اگر های روزمرگی است .
دنیای درونی هر کس رابطه ای مستقیم با دنیای بیرونی اش دارد . دنیای درونی سراسر لیبریز، ادراکات ، احساسات ، اندیشه و نظرات که مانند جیوه ای مایع در سرتاسر بدن دائما در حال انبساط و انقباض اند تغییر حال و هوایی درونی در افعال بیرونی تصویر می شود . و زندگی تجسمی در امتداد اندیشه هاست . پس آغاز فصل را به دعایی که مبین این گفتههاست می سپاریم .
یا مقلب القلوب و الابصار
یا مدبر اللیل و النهار
یا محول الحول و الاحوال
حول حالنا الی احسن الحال
چه بسا از خود می پرسیم : چرا دنیای عینی ما بازتاب افکار و پندارهای ماست ؟ و اصولا" دنیای ذهنی ما چیست ؟ کاربرد اراده ما تا به کجاست ؟ تأثیر دنیای درونی بر سلامتی جسم، خلق هنر ، کشفیات بشر تا به کجا خواهد بود ؟ چرا در میان انسانهایی با شباهتهای ظاهری تفاوتهای بسیاری دیده می شود ؟ و . . . تا به آنجا که کار کرد نقش ضمیر درونی ما در روند زیستن چه می تواند باشد ؟
سئوالها در این زمینه و بخصوص در فراگرد ضمیر ناخودآگاه و کارآیی تفکر و تعقل فراوان است و حد و مرزی نمی توان برای آنها قائل شد .
بیشترین حضور ضمیر ناخودآگاه در جسم هر شخص، دستگاه عصبی خصوصا" در مغز نهفته است . مسأله روان هر شخص ارتباط تنگاتنگی با سیستمهای اعصاب وی دارد . و سیستم اعصاب نقش موثری را در سلامتی دیگر ارگانیسمهای بدن ایفا می کند .
سپس سلامتی و خلاقیت در زندگی و امور ادراکی ارتباط نزدیکی به روان سالم در انسان ها دارد . البته تفاوت انسانها در نوع جمع آوری اطلاعات و تبدیل خلاقانه آن است که عامل اصلی اختلاف در میان آنهاست . کشفیات اخیر در رابطه با کار مغز شروع به توضیح این دو روند کرده است .
بخشی از تحقیقات اخیر در مورد مغز انسان در این فصل مورد بحث قرار می گیرد .
معرفی دستگاه عصبی
«دستگاه عصبی . از مغز ، نخاع شوکی و اعصاب محیطی تشکیل شده است . کار این دستگاه کنترل و هماهنگ سازی فعالیتهای سلولی در سرتاسر بدن می باشد . دستگاه عصبی با واسطه انتقال امواج الکتریکی کنترل تمام بدن را انجام می دهد . امواج الکتریکی توسط رشته های عصبی از مغز خارج می شوند پاسخ به این امواج تقریبا" در همان لحظه دریافت موج محرک ، انجام می شود . زیرا امواج به شکل تغییر پتانسیل الکتریکی منتقل میگردند[9]».
1- مغز
«از نظر معیارهای آناتومیک مغز را به سه دسته بزرگ حفره ای تقسیم می نمائیم
قدامی- حاوی نیمکره های مغزی و لوب های پیشانی
میانی- حاوی لوب های آهیانه ، گیجگاهی و پس سری .
خلفی- حاوی ساقه مغز و مخچه است .
مغز در جعبه استخوانی محکمی به نام جمجمه ]قرار گرفته. که[ در زیر جمجمه توسط سه لایه یا مننژ پوشیده شده ] است .[ مننژ ها نوعی بافت همبند فیبری هستند . که عمل حمایت ، حفاظت و تا حدود کمی تغذیه مغز را انجام می دهند . مخ دارای دو نیم کره و چهار لب است . ماده خاکستری در سطح مغز قرار دارد و ماده سفید بخش درونی مخ را تشکیل می دهد . نیمکره های مغزی بزرگترین بخش دستگاه عصبی مرکزی هستند و مسئول عملکرد و هوش و ذکاوت شخص می باشند2».
آگاهی یافتن از کار هر یک از دو نیمه مغز گامی مهم در آزادی و بروز نیروی ناخودآگاه و خلاقه بالقوه بشر است .
آشنایی با دو نیمکره مغز
تحقیقات اخیر تا حد زیادی نظریات موجود درباره ماهیت آگاهی انسان را شرح داده است . کارآیی کشفیات جدید مستقیما" در امر رهاسازی و بروز نیروی خلاقه انسان «ضمیر ناخودآگاه» دخیل بوده است .
شکل پلان مغز انسان شبیه به دو نیمه گردوست که در وسط به هم وصل شده اند این دو نیمه را «نیمکره راست» و «نیمکره چپ» نامیده اند .
دستگاه عصبی انسان با اتصال متقاطع به هر دو نیمکره وصل شده است نیمکره چپ نیمه راست و نیمکره راست نیمه چپ بدن را کنترل می کند . بر طبق شواهد دیده شده اگر نیمکره چپ مغز شخصی بر اثر ضربه یا سانحه ای آسیب ببیند بر نیمه راست بدنش به طور جدی اثر می گذارد . و بر عکس این قضیه در رابطه با نیمکره راست صادق است . به علت متقاطع بودن اتصال رشته عصبی به مغز ، دست چپ به نیمکره راست و دست راست به نیمکره چپ مغز وصل است . [10]
در مغز حیوانات نیمکره ها اصولا" از نظر کاری شبیه به هم یا متقارن هستند اما نیمکره های مغز انسان از نظر کاری نامتقارن رشد می کنند . قابل توجه ترین اثر خارجی نامتقارن بودن مغز انسان راست دستی و چپ دستی است.[11]
دانشمندان قرن نوزده نیمکره چپ را که عهده دار تکلم ، تعقل و فکر کردن و کارهای عالی تر دیگری است و انسان را از سایر موجودات جدا می کند «نیمکره کبیره» و نیمکره راست را «نیمکره صغیره» نام نهادند نظر کلی که تا این اواخر شایع بود عقیده بر این باور که نیمه راست مغز کمتر از نیمه چپ رشد و تکامل یافته است و اصولا" نیمه ای است خاموش و کم توان .
مرکز توجه مطالعات علم عصب شناختی به مدتی طولانی تا این اواخر از رشته ضخیمی که از میلیونها رشته باریک تشکیل و به صورت متقاطع به دو نیمکره وصل شده است ، بی اطلاع بودند این رشته ضخیم جسم پینه ای نام دارد به خاطر بزرگی اندازه و تعداد زیاد رشته های عصبی و موقعیت استراتژیک آن در وصل دو نیمکره ساختار مهمی به حساب میآید .
از مجموعه مطالعاتی که در مورد حیوانات در سال 1950 در انستیتوی تکنولوژی کالیفرنیا انجام شد [12] معلوم شد که کار اصلی جسم پینه ای ایجاد ارتباط بین دو نیم کره و انتقال محفوظات و آموخته هاست . علاوه بر این معلوم شد که اگر این رشته ضخیم ارتباط دهنده قطع شود نیمکره های مغز به کار خود به طور مستقل ادامه می دهند . از این امر معلوم می شود نبودن آن اثر چندانی در رفتار بیولوژیک شخص ندارد .[13] «در طی دهه 1960 با گسترش تحقیقات مشابهی درباره بیماران عصبی اطلاعات بیشتری درباره عملکرد جسم پینه ای به دست آمد و باعث شد تا دانشمندان نظر اصلاح شده تواناییهایی نسبی هر یک از نیمکره های مغز بشر را بدیهی فرض کنند : این که هر دو نیمکره در عملکردهای شناختی بالا درگیر می شوند ، هر نیمه مغز متخصص شیوه ای مکمل در شیوه های متفاوت فکر کردن است ، و هر دو نیمه بسیار پیچیده اند.» 2 [14]
دکتر راجر و اسپری در مقاله معروف خود که در سال 1973 به عنوان «اختصاصی بودن کار مغز و جدا کردن نیمکره ها از طریق جراحی» می گوید : «مطلب اصلی این است که دو روش در فکر کردن وجود دارد که یکی کلامی و دیگری غیر کلامی است . که به طور جداگانه به ترتیب با نیمکره چپ و راست انجام می شود . سیستم آموزشی ما و علوم به طور کلی شکل غیر کلامی را به حیطه فراموشی سپرده اند آن چه آشکار است این است که جامعه بر علیه نیمکره راست عمل می کند . حقایق آشکار می کند که نیمکره صغیره خاموش ، به درک فرم ، تخصص دارد و اساسا" با اطلاعات کسب شده ، به صورت ترکیبی عمل می کند نیمکره کبیره کلامی بر عکس نیمکره صغیره به طریق منطقی عمل می کند زبان این نیمکره از درک فوری ترکیب های نیمکره صغیره عاجز است.»
گروه کالیفرنیا تکنولوژی متعاقبا" روی مریض هایی که به جدایی نیمکره مبتلا بودن توسط آزمایشهای دقیق و هوشمندانه که جدایی کار دو نیمکره را آشکار می ساخت کار کردند. این آزمایشها اطلاعات جدید و شگفتی درباره هر یک از نیمکره ها به دست داد و این به این معنی است که هر یک از نیمکره ها واقعیت را به شیوه خودش می بیند . این گروه با روش های ساده ، نیمه راست جدا شده مغز مریض را آزمایش کردند و پی بردند که نیمه راست یا بی زبان مغز نیز شناخت دارد ، بازتاب احساسی دارد وبا اطلاعات، به شیوه خودش بر خورد می کند.[15]
در مغزها جسم پینه ای با برقرار کردن ارتباط بین نیمکره ها دو نوع مشاهده را با هم سازش و آشتی می دهد و بدان وسیله احساس ما به صورت یک شخص واحد حفظ می شود .
دکتر جولیا کامرون در کتاب «راه هنرمند بازیابی خلاقیت» نیز توصیفی مشابه با مطالب گفته شده دارد وی نیمه چپ مغز انسان را «مغز منطقی» مغز انتخابگر ، می داند که مغز طبقه بندی هاست و با شیوه های منظم می اندیشد قاعده مغز منطقی این است که جهان را بر طبق طبقه بندی های شناخته شده ادراک کند.[16] (به عنوان مثال : اختلاف دید این دو نیمکره را هم می توان چنین توصیف کرد مغز منطقی جنگل پاییزی را جنگلی خشک و بی برگ می بیند و وجود سرما را هوشمندانه هشدار می دهد در حالی که مغز هنرمند می گوید چه شگفتا : ضیافت رنگها و فرش گسترده ای از برگ بر زمین که دست نوازشگر باد تار وپودش را در هم می آمیزد.)
مغز منطقی مغز تجاری بوده و هست بر طبق اصول شناخته شده کار می کند و هر چیز ناشناخته ای را به صورت نادرست یا احتمالا" خطرناک ادراک می کند و یا در جایی دیگر (خانم کامرون) از نیمکره چپ مغز به عنوان سانسور کننده یاد می کند.
اما مغز هنرمند(نیمکره راست) مخترع و کودک و استاد حواس پرت ماست. (مثال قبل)
مغز هنرمند مغز خلاق وکلیت گرای ماست به صورت الگوها و سایه روشن ها ادراک میکند. به تداعی خلاقانه وآزاد می پردازد و تصاویری خیال انگیز می سازد تا مفاهیمی تازه را در ذهن بر پا دارد. اما سانسور کننده ها در درون با این پیامهای تازه و شگرف ناشناخته به مقابله پرداخته وچون خود را عهده دار امنیت و آرامش ارگانیسم بدن می داند بر مبارزه ای علیه این پیامهای تازه می پردازد . پیامها را به شیوه خودش گرفته سانسور می کندو به صورت منظم در طبقه مخصوص پیام قرار می دهد او دشت خلاقیتمان را می کاود تا هیچ خطری آرامش نسبی ما را تحریک نکند هر اندیشه تازه ای می تواند به چشم سانسور کننده درونمان خوفناک باشد. او تنها چیزهایی که از قبل پیشاپیش دیده و تجربه کرده را ایمن می شناسد.[17] دانشمندان علاوه بر مطالعه شناخت هر یک از دو نیمکره راست و چپ که با جراحی امکان پذیر شد،شیوه های متفاوت دو نیمکره را در به کارگیری اطلاعات نیز آزمایش کردند نتیجه مشاهدات نشان داد که شیوه کار نیمکره چپ شیوه ای تحلیلی و کلامی است .در حالی که شیوه کار نیمکره راست وغیر کلامی واحساسی است .علاوه بر این دو شیوه پردازش با همدیگر تداخل پیدا می کنند و مانع کار همدیگر می شوند. 2
در نتیجه کشفیات فوق العاده پانزده سال گذشته، اینک پی می بریم که به رغم احساس عادی ما که یک فرد واحد هستیم مغز ما مضاعف است و هر نیمه آن شیوه شناخت خاص خود را دارد ، و دنیای واقعی خارج را به شیوه خاص خود مشاهده می کند .به گفته دیگر هر یک از ما دو مغز ودو نوع حس آگاهی داریم که وسیله رشته رابط عصبی بین دو نیمکره یکی می شود .این دو نیمکره به چند روش با یکدیگر کار می کنند گاهی همکاری می کنند و یا هر یک توان ویژه خود را به کار می گیرند و بخش بخصوص از کار را که با شیوه پردازش اطلاعات آن نیمکره مناسب است به عهده می گیرد . ودر وقت دیگری نیمکره ها می توانند به صورت انفرادی عمل کنند یعنی یک نیمکره کما بیش «تعطیل» و نیمه دیگر «فعال» بر می گردد .
به نظر می رسد که نیمکره ها می توانند با هم برخورد نیز داشته باشند یعنی یک نیمه سعی می کند کاری را انجام دهد و دیگری به روش خودش با این کار مقابله می کند و یا اینکه هر نیمکره روشی برای مقابله با دانسته های نیمکره دیگر اخذ می کند .
نیمکره چپ تجزیه و تحلیل می کند ، انتزاع ، محاسبه وزمان را در نظر می گیرد وروش های قدم به قدم را طرح می ریزد .به کلام پناه می برد و حرفهای منطقی می زند اما شیوه دیدنیمکره راست تخیلی است و با کمک نیمکره راست استعارات را می فهمیم، خواب و رویا می بینیم ، ترکیبات جدیدی از افکار به وجود می آوریم وقتی چیزی به قدری پیچیده استکه توصیف آن با کلام ممکن نیست مشاهداتمان را با اشارات وتداعی تصاویری طراحی می کنیم .
کار نیمکره راست شمی و دورنی، کل وعادی از زمان است . که از دید نیمکره چپ این روش ضعیف قلمداد می شود.
یکی از تواناییهای شگفت انگیز نیمکره راست مغر تخیل است . دیدن تصویری تخیلی با چشم مغز. مغز ما قادراست تصویری رامجسم کند و به آن نگاه کند و آن را چنان ببیند که انگار واقعا" وجود دارد . این توانایی همان تخیل یا تصورات است[18].
پس هر گونه تداعی شدن و تخیل از بخش نیمکره راست مغز متولد می شود این تصور و یا تخیل از عناصر مهم نقاشی نیز به شمار می آیند چراکه نقاش برای کشیدن در ابتدا نگاه می کند تصویری مغزی از آن چه که می بیند بر می دارد وبر حافظه می سپارد سپس روی کاغذ انتقال می دهد. بسیاری از نویسندگان ، هنرمندان ، وکارگردانان مشهور به خاطر آثار معروفشان خود را مدیون این بخش خلاقه می دانند.
پس هر اثر تداعی تصویری است که نیمه راست مغز صاحب اثر ، هادی و مولد آن بوده که در روند گذر از نیمه چپ مغزدچار حذف و اضافاتی ( بر اثر تجربه طبقه بندی و ضبط شده در این بخش مغز) شده است ، پس بر این اساس اثر به وجود آمده حال و هوایی از طرح اولیه با خود دارد پس می توان گفت که هر اندازه دخالت بخش چپ مغز کم تر باشد – ویا به بیانی دیگر فعالیت بخش راست مغز بیشتر باشد _ اثر هنری به وجود آمده هویت فردی خاص تری دارد.
بسط این نکته در رابطه با نقاشی کودکان و هنرمندان کمک بزرگی برای ما به حساب می آید چرا که کودکان با تجربیات کم سنی و هنرمندان _ ( خصوصاً از اواخر قرن نوزدهم با تغییر دیدگاه و رها کردن برخی از اصول و قواعد پیچیده کلاسیکی در سبک نقاشی خود ) _ از ضمیر ناخودآگاه برای خلق آثارشان یاری می گیرند این وجه مشترک کودک و هنرمند را در فصول بعدی مورد بررسی قرار می دهیم.
بخش دوم
فروید و ضیمر ناخودآگاه
«طی قرن بیستم روان کاوی اثر عمده ای بر هنر و ادبیات داشته است . مفهوم ناخودآگاه فرویدی استفاده از تداعی آزاد و کشف دوباره اهمیت رویاها سبب شد که نقاشان ، مجمسه سازان و نویسندگان دست به تجربه ها و آزمایشهای صدفه ای (تصادفی _ ا... بختگی) و غیر عقلانی در مصالح کار خود بزنند ، به جهان درونی خویش و رویاها و خال پردازی های خویش توجه جدی کنند[19]
روند تحقیقاتمان را با معرفی مختصری از بیوگرافی فروید برای کسب آشنایی بیشتر به روش روان کاری و نوع نظریه های وی در رابطه با درون انسان ، پی می گیریم .
زیگموند فروید در ششم مه سال 1856 در شهرک فرایبرگ در موراویا که امروزه پریبور نامیده می شود و در جمهوری چک و اسلواکی قرار دارد به دینا آمد. مادرش آمالی سومین همسر یاکوب فروید یهودی ، تاجر پشم ، بود که در حدود بیست سال از شوهرش جوانتر بود. در سال 1859 که زیگموند فروید سه ساله بود خانواده او به وین کوچید و تا هفتاد ونه سال بعد فروید در این شهر ماند وکار کرد . در سال 1938 ناچار شد از ستم نازی ها بگریزد و به انگلستان برود او سال آخر عمر خود در انگلیسی گذارند و در سپتامبر 1939 ، اندکی پس از آغاز جنگ دوم جهانی در گذشت .
مادر فروید که زنی و سرزنده جذاب بود تا 95 سالگی زنده ماند به هنگام تولد فروید 21 ساله بود. زیگموند با وجود هفت خواهر و برادر دیگر ، عزیز دردانه بی رقیب مادرباقی ماند و او همه اعتماد به نفس درونی خود را به این عزیز دوردانگی نسبت می داد. او در کودکی به لحاظ هوش فراتر از سن خود بسیار سخت کوش بود موقع ترک دبستان نه تنها بازیهای یونانی و لاتین و آلمانی و عبری را خوب می دانست، بلکه زبانهای فرانسوی و انگلیسی رانیز یادگرفته بود و با زبانهای اسپانیایی و ایتالیایی نیز آشنا شده بود . به شکسپیر و گوته علاقه عجیبی داشت که در سراسر عرش نویسندگان محجوب او باقی ماندند . از نخستین سالها ، دانشجویی جدی و ساعی بود و خانواده و معلمانش آشکارا اعتقاد داشتند که به جایی خواهد رسید . خود فروید هم به این اعتقاد رسید که مقدر است سهم مهمی در معرفت شهری بر جای گذارد. زندگی خانواده در اطراف مسائل تحصیلی فروید دور می زد . شام را جدا ازدیگران می خورد و چون صدای پیانو زدن خواهرش آنا، را مخل کار زیگموند می دانستند ، این خواهر را از آپارتمان به جای دیگری فرستادند.
در پاییز 1873 فروید در بخش پزشکی دانشگاه وین اسم نوشت . اما تامارس 1881 فارغ التحصیل نشد . از 1876 تا 1882 در انسیتیتوی روان شناسی ارنست بروکه
(Ernst Brure) کار تحقیقی می کرد برو که یک مرجع علمی بود که فروید او را بسیار می ستود اثری شایان برتفکر فروید داشت . فروید در سراسر عمرش هوا دار اصل موجبیت باقی ماند. وی بر آن بودکه همه پدیده های حیاتی ، از جمله پدیده های روان شناختی ، مانند اندیشه ها و احساس ها ، خیالپروریها و موجبات استواری دارند وتابع اصل علت و معول اند.
فروید عاشق پژوهش بود تا طبابت و از سال 1882 عاشق مارتا برنیز شد و د رسال 1886 با او ازدواج کرد و د رطی این سالها مدرس نورو پاتولوژی در دانشگاه و وین بود.
«در سال 1885 ، فروید به مدت چهار ماه و نیم تحت نظر شارکو د رفرانسه به مطالعه پرداخت . در طول اقامتش د رپاریس رویداد مهمی به وقوع پیوست . د ریک مهمانی عصرانه فروید از شارکو شنید که مشکلات یکی از بیمارانش ، دارای شالوده و اساس جنسی است. که نقش اندامهای تناسلی در آن بارز است این گونه ارزشیابی برای فروید موجب بصیرتی شد .پس از این رویداد؛ او مترصد بود تا دشواریهای جنسی را در بیمارانش بیابد.
از طرفی فروید د رفرانسه این فرصت را به دست آورد تا کار برد هیپوتیزم را که توسط شارکو برای درمان روان نژندی هیستری مورد استفاده قرار میگرفت مشاهده کند.[20]
فروید بعد از ازدواجش در وین به عنوان یک متخصص زبر دست در رشته بیماریهای عصبی شهرت چندانی یافته بود به گفته خودش «دو سلاح در دست بیشتر نداشتم: الکتروتراپی «درمان بیماری ها با برق» و هیپنوز «خواب»».
لیکن درفاصله کوتاهی چنانکه به روش «الکتروتراپی» اطمینان حاصل نمود؛ در روش خواب مصنوعی دچار تردید شد پس برای آموزش و تکمیل آگاهی های خود به سال 1889 برای چند سالی به نانسی رفت درآن جا استادانی بودند که به روش تلقین و هیپنوز به تعلیم و درمان سرگرم بودند فروید در آنجا با لی یه بوی ( Liebavit) پزشک کهنسال روبرو شد و مشاهده نمود که او چگونه سرگرم درمان کودکان فقیر و کارگران زحمتکش می باشد از سوی دیگر برنهایم (Bernheim) پزشک و متخصص رشته مورد علاقه خود را که از وین به قصد دیدار و آموزش نزد او آمده بود ملاقات نمود و روش کار او را بر روی بیماران آسایشگاه ملاحظه نمود . فروید درباره آموزش و تجربه این دوره می گوید: «از همان جا بود که به چگونگی های گسترش حالات نفسانی که بسیار قوی و سرکش بودند و خارج از حیطه تصرف و نفوذ قسمت خودآگاه فعالیت داشتند آگاهی یافتم» فروید از آن پس دنباله مکتب نانسس را مدار کار خود قرار بر آن پایه شروع به آزمایش نمود.
و سرانجام به سال 1895 که آغاز زندگانی اصلی و تولد دانش پسیکانالیز
(psychoanalyse روان کاوی) محسوب می شود. با همکاری پزشک مجرب و سالمندی که منشأ تحولاتی در زندگانی علمی اش گشت به نام ژوزف برویر مشغول کار و آزمایشگاه گشت. حاصل تحقیقات وتتبعات آنها رساله یی به نام تتبعاتی درباره هیستری (Studien uder histerie که نخستین سنگ بنای دانشی گشت که اصول پسیکولوژی کلاسیک را یکسره درهم نوردید.[21]
در آن زمان فروید با همکاری بروئر روشهای «هیپنوتیزم» و پالایشی روانی را در مورد بیماری انسان به کار می گرفتند همان طور که گفته شد به تدریج رضایت فروید نسبت به اثر بخشی روش هیپنوتیزم کمتر شد زیرا در بسیاری از بیماران علائم مرضی در مجموعه متفاوتی عود کرد و به علاوه برخی از بیماران روان نژندی نمی توانستند به آسانی هیپنوتیزم شوند و یا عملا" به خواب مصنوعی فرو روند.
دلائل فوق و سایر مسائل باعث گردید تا فروید روش درمانی با هیپنوتیزم را کنار بگذارد و همچنان به ادامه روش گفتگوی شفا بخش به پردازد[22]. «پالایش روانی» او به تدریج به توسعه آن چه مهمترین گام د رتکامل روش روان تحلیلی خوانده می شد. (یعنی ، در تکنیک تداعی آزاد ) پرداخت. و در این روش بیمار روی تخت خوابی می آرامد و تشویق می شود تا آزادانه به خودی خود لب به سخن بگشاید . هر ایدهای را به طور کامل عرضه کند و هر مسأله ای هر قدر به ظاهر درهم و گنگ و حتی احمقانه مطرح شود. هدف اساسی روش تحلیل روانی فروید ، خودآگاه کردن یادها یا تفکراتی است که واپس زده شده اند و به جرات می توان گفت که منبع رفتار نابهنجار بیماران را تشکیل میدهند.[23]
«فروید در نتیجه ، تداعی و مطالعات و آزمایشهای شخص اش که به وسیله روش مستقیم بر روی بیمارانش انجام می گرفت و اغلب منتهی به کشفیات عجیبی می گشت پایه تئوریها و نظریه های خود را بنا می نهاد . این بررسی ها اغلب و اکثر اوقات در تألیه یک نظر و اصل اساسی بودند، به این معنا که نقطه اصل و نخستین ضربه گاه یک بیمار عصبی و روانی همواره به اصل جنسی منتهی می گشت به همین جهت فروید معتقد به اولیت غریزه جنسی گشت2».
در سال 1890 فروید اعتقادیافته بود که جنسیت دارای نقش پنهان در روان نژندی است. اومشاهده می کرد که اکثریت بیمارانش دررابطه با تجارب ضربه ای جنسی
(Sex tramatic) دوران کودکی خود گزارش می دهند که اغلب مربوط به اعضای خانواده آنهاست او بر این بارور بود که در یک انسان که از زندگی بهنجار جنسی برخوردار است احتمال رویداد روان نژندی وجود ندارد3[24] .
«پس کانالیز ( روان کاوی) کلید روان ناخودآگاه (Incosciencel) است و به وسیله آن میتوان به این مخفی گاه تاریک روان انسانی دست یافت . البته بایستی میان دو روان نیمه آگاه وروان ناخودآگاه صرف که تمایلات واپس زده شده می باشد تفاوتی قائل شد فروید پس از کشف واپس زدگی به منظور دست یابی و کشف شرایط و چگونگی واپس زدگی شروع به واپس رفتن نمود، پس از رسیدن به دوران بلوغ همچنان عقب نشست تا به سالهای نخسیتن کودکی رسید وبه این موضوع پی برد که خاطرات و تمایلات دوران کودکی هرچند به وادی فراموشی و نسیان افتاده اند ، اما با این حال اثرات محو ناشدنی و عمیقی از خود بر جای نهادند. از این کشف ، قرار گرفتن و مبدا ومنشا اکثر تمایلات واپس زده شده که در دوران کودکی تکوین می یابند اصل و کشفی دیگر حاصل شد که عبارت بوداز وجود «میل جنسی کودکی»، یعنی کشفی که سیل ناسزا وافترا و مخالفت را به سوی اوسرازیر نمود[25]».
پسیکانالیز اساس و چگونگی حقیقی و راستین خواب را نمایان نموده و آن را تحقیق و فرضیه یک تمایل واپس زده شده اعلام کرد که اغلب تغییر شکل داده و به شکل های دیگری تظاهر می کنند . بر این مبنا پس خواب نیز با نمودارهای بیمار گونه و اختلال های عصبی همانند و شبیه می باشد.
اما خواب یک بیمار به معنای واقعی آن نسیت ، بلکه تظاهر درجلوه ای عادی از روان ناخودآگاه و امیال واپس زده می باشد که در هنگام خواب به صور مختلف تظاهر نموده و ارضا می شوند.[26]
فروید بارها به هنگام مطالعه در آثار دیگران از برخی همانندیهایی که میان نظرات خود با تئوریهای فلاسفه گذشته مییافت به شگفتی دچار می شد و هنگامی که پس از خواندن یکی از نوشته های هاو لوک ال الیس دریافت که ارتباط دادن میان بیماریهای عصبی با میل جنسی در نوشته های افلاطون سابقه دارد. وآن فیلسوف باستان به شکل مبهمی این مفهوم را رسانیده سخت به تعجب فرو رفت او از مطالعات و شباهت بسیاری میان نوشتههای این استادان ونظریات خودش غرق در تحسین و شگفتی می شد 2.
نخستن آثار ونوشته هایی که فروید در آنها از تئوری ها و کشفیات خود و اصول پسیکانالیز سخن گفتن آغاز کرد عبارت بودند از تعبیر و گزارش رویا که در سال 1900 انتشار یافت و یکی از عمیق ترین و گسترده ترین آثار اومی باشد موضوع رویا به مسائل ناخودآگاهی چون لغزش ها و فراموشی ها واعمال سهوی و شوخی انجامید و موجب پیدایش نظرات ومسائل ارزنده دیگر شد که دو کتاب ارزنده دیگر به عنوان های پس کوپاتولوژی زندگی روزانه و شوخی و رابطه آن با ضمیرناخودآاگه تألیف و انتشار یافت.
«منابع ، بنیادیهای فلسفی _علمی روانکاوی دارای ابعاد گوناگون بوده و هنوز کاملا" مورد شناخت قرار نگرفته است. در حقیقت بسیاری از نظریات فروید یا پیش از او شناخته شده و یا متعلق به روندی های معاصر بوده است در این مورد او از همکاران، استادان، پیروان و بیمارانش تاثیر گرفته بود.
روانکاوی از دیدگاه تاریخی دارای سه معنی متفاوت است.
1- نظام روانشناختی زیگموند فروید که به ویژه بر نقش ناخودآگاه و نیروهای پویا در کنشهای روانی تاکید می ورزد.
2- به شکلی از درمان اطلاق می گردد که در آغاز از تداعی آزاد استفاده می کند وسپس با تاکید بر تحلیل انتقال و مقاومت ادامه می یابد.
3- گاه به عنوان وجه مشخص رویکرد فرویدی و رویکردهای نو فرویدی به کار می رود. [27]
نگرشهای اولیه فلسفی د ررابطه با ماهیت ناخودآگاه پدیده های روانشناختی که نقش اساسی را درتفکر فروید ایفا می کند خود یکی از منابع اساسی در بنیان گذاری مکتب روان تحلیلی می باشد.»
نظریه هایی در مورد ناخودآگاه :
قسمت اعظم آغازین روانشناسی علمی، در رابطه با آگاهی بوده است به اعتقاد روانشناسی تجربی اواخر قرن نوزدهم ، تنها زمینه مطالعه ، گستره آگاهی است . بنابریان جریان اصلی پژوهش در روانشناسی به طور مستقیم در جهت تحلیل تجربه خودآگاه دور می زد . و کمتر در ارتباط با تعیین کننده های ناخودآگاه رفتار ، توجهی مبذول می گردد ، با مطالعه در تاریخ روانشناسی این دوره ، به نظر می رسد زمینه ای که توسط فلاسفه تجربی برای روانشناسی جدید آماده می شود ، در جهت گیری به سوی تجربه خودآگاه است .
هیچیک از پیشگامان روانشناسی جدید و یا پیشینه های فلسفی آن با تمرکز محض بر ضمینه خودآگاه موافقت نداشتند . از این رو برخی برای فرایندهای غیر خودآگاه اهمیت قائل شده و آن را مطرح نمودند در این مورد به پیشینه های اخیر توجه خواهیم داشت و این مسأله در حالی مطرح می شود که توجه به تأثیر ناخودآگاه می تواند به زمان افلاطون باز گردد .
در اوائل قرن هیجدهم ، ریاضی دان و فیلسوف بزرگ آلمانی گوتفرید ویلهلم لایب نیتز، نظریه منادشناسی خود را توسعه می دهد . منادی هایی که لایب نیتز به عنوان جزئی حقیقی و کل هستی مورد توجه قرار داد ، اتمهای فیزیکی نبودند و به عبارت دیگر در یک مفهوم کلی عناصر مادی محسوب نمی شدند .
لایب نیتز بر این نظر تأکید می کرد که گر چه هر مناد در ماهیت ، روانی است ولی برخی از خواص ماده طبیعی را نیز داراست ، بدین مفهوم ، زمانی که به اندازه کافی به صورت انبوه (Aggregate) تجمع نمایند ، مصداقی (Extension) را خلق می کنند .
منادها به عنوان مراکز فعالیت و انرژی به حساب می ایند . در اصطلاح رایج آنها می توانستند شبیه ادراک بوده و مشابهت بسیاری با خوداگاهی داشته باشند . در رویدادهای ذهنی فعالیت منادها ، درجات متفاوتی از وضوح یا خودآگاهی به چشم می خورد که قادرند در طیفی از ناخودآگاهی کامل تا وضوح یا خودآگاهی محض در نوسان باشند .
بنابراین برطبق دیدگاه لایب نیتز ، درجات اسفل خودآگاهی ، ادراکهای جزئی نامیده می شوند که تحقق آگاهانه این گونه ادراکها را «اندریافت» اصلاح کرده است .
به عنوان مثال ، صدای برخورد امواج به ساحل ، یک «اندریافت» نامیده می شود. «اندریافت» اگر چه از ریزش حقیقی قطرات آب تشکیل می شود ، ولی هیچیک از آنها فی نفسه آگاهی ندارند . در واقع قطرات حقیقی آب ، همانند منادها ، ادراک های جزئی هستند و فی نفسه به طور آگاهانه درک نمی شوند مگر زمانی که تعداد کافی از آنها مجموعه بهم پیوسته ای را بسازند که منجر به تولید یک «اندیافت» شود .
یک قرن بعد یوهان فدریک هربارت مفهوم لایب نیتزی ناخودآگاه را به مفهوم آستانه خودآگاهی بسط داد . برطبق دیدگاه هربارت ، ایده های زیرین آستانه خودآگاهی ناخودآگاهند: هربارت مانند لایب نیتز بر این باور بود که زمانی که ایده ای به سطوح آگاهی صعود می کند ، درک می شود .
اما هربارت از این حد فراتر رفت و اعتقاد یافت که یک ایده وقتی به سطح خودآگاهی خواهد رسید که با ایده های مستقر در آن خودآگاهی سازگار و متجانس باشند (Congruence) ایده های نامتجانس نمی توانند در یک زمان در خودآگاهی حضور داشته باشند و ایده هایی بی ربط که هربارت آنها را «ایده های منع شده» می نامید به خارج از خودآگاهی رانده می شوند .
«ایده های منع شده» در لایه زیرین آستانه خودآگاهی قرار داشته ، به ادراکهای جزئی که لایب نیتز مطرح کرده است شباهت دارند .
بنابر نظریه هربارت ، بین این گونه ایده ها ، تنازعی فعال در جهت تظاهر در صحنه خودآگاهی وجود دارد . به اعتقاد بورینیگ دکترین ناخودآگاه که لایب نیتز آن را مطرح کرده ، عملا" توسط هربارت آغاز شده است .
فخنر ، که از پیروان هربارت به شمار می رود ، به رشد و گسترش تفکر ناخودآگاه کمک کرده است . او مفهوم آستانه را به کار می برد ، ولی معتقد است که ذهن «روان» انسان شبیه کوه یخ شناوری است که بخش قابل ملاحظه آن در زیر اب قرار دارد . یعنی جایی که می تواند به وسیله نیروهای غیر قابل مشاهده بر رفتار انسان تأثیر بگذارد و این دیدگاه ، تأثیر بزرگتری بر فروید داشته است .
بنابراین، نمی توان فروید را نخستین کاشف و یا حتی کسی دانست که از ناخودآگاه به طور جدی بحث می کند . هر چند برخی از متفکران صرفا اشاره ای به ناخودآگاه داشتهاند ، اما نقشی که دیگران در این مورد ایفا کرده اند مهمتر به نظر می رسد . ناگفته نماند که هیچ یک از آنها قبل از فروید اهمیت «انگیزش ناخودآگاه» را در نیافته و یا روشی برای مطالعه آن ارائه نداده اند .
فروید خود بر این باور بود که در رابطه با کشف ناخودآگاه باید زمینه های قابل ملاحظه پیشین را به طور ضمنی بررسی کرد و تأثیراتشان را در بیان ناخودآگاه که در نظام شخصی فروید مکان ویژه ای را دارد ، مطرح کرد . فروید به تفکرات و احساسات ناخودآگاه به عنوان عاملی که به نحو مستقیم یا غیر مستقیم بر رفتار انسان تأثیر می گذارد ، می نگرد. [28]
مطالعات اصل فروید درباره هیستری و نوروز وسواسی نیاز به تقسیم ذهن به دو قسمت خودآگاه و ناخودآگاه داشت . در این مدل ساده فرض بر این بود که ناخودآگاه به طور عمده ، اگر نه تماما" ، مشتق از واپس زنی است و از این رو ساخته شده از تکانه ها ، اندیشه ها و احساسهایی است که برای الگوی خودآگاه قابل قبول نیستند . در بیست سال اول قرن بیستم فروید به این نتیجه رسید که مدل او کفایت لازم را ندارد . یعنی طی تداعی آزاد وقتی موضوعهای ناگوار یا خطرناک شروع به برآمدن در گفتار می کنند بیمار در تکلم آزادانه دچار وقفه می شود ، ادعا می کند که چیزی به ذهنش نمی آید ، می گوید که یادش رفته یا به صورت دیگر طفره می رود[29].
فروید گفته است که : «نیرویی که واپس زنی را اجرا و حفظ می کند ، طی کار روان کاوی به صورت مقاومت بروز می کند.»
مدل جدید فروید از ذهن که از نتایج این تأملات و دیگر تأملات پدید آمده بود سه بخش داشت : اگو ، اید و سوپراگو[30]
اید شامل همه چیزهایی است که به ارث رسیده اند ، به هنگام تولد وجود دارند و در سرشت آدمی فرو نشسته اند ، از همه مهمتر شامل غریزه هاست که از سازمان بدنی فرد ریشه گرفته اند و نخستین بروز و بیان خود را به صورت روانی در ایجاد ( اید ) می یابند آن هم به صورت هایی که بر ما نامعلوم اند[31].
«فروید دستگاه روانی آدمی را بر نوعی تثلیث یا نیروهای سه گانه استوار می داند که عبارتنداز خودآگاهیBewust= Consciencen و ناخودآگاهیInconscience=vnbewust و من برتر .
Uder- ich = Super ego = Sur moi
که در برابر دو وجه خودآگاهی و ناخودآگاهی از دو ضمیر اول شخص و سوم شخص نیز کمک می گیرد و آن دو «من» و «او» می باشد که معرف خودآگاه و ناخودآگاه هستند که بایستی مشاهده و فهم نمود که این نیروهای سه گانه ، به ویژه «من برتر» چه وظایفی را به عهده دارند .
«من» یا خودآگاه معرف شخصیت اجتماعی فرد است که تحت قوانین و قیود اجتماعی بوده و همیشه خود را بارسوم و سنن همراه می سازد و می کوشد تا خارج از رسوم و سنن و اعمال اجتماعی عملی انجام ندهد . (اگو )
«او» همان ناخودآگاه یا ضمیر پنهان و شخصیت عصیانگر آدمی است که همیشه با من در ستیز و پیکار است «او» به هیچ قانون و رسومی تسلیم نیست و نماینده تمایلات غریزی و هوس ها و امیال ناسازگار آدمی با محیط است ( اید)
در دانش روانکاوی و مکتب فرویدیسم این امر مسلم ، به ثبوت رسیده است که «من» یا شخصیت اجتماعی فرد همواره قادر نیست مقابل فشارهای «او» تاب و توان آورد – چون می دانیم که «او» یا ناخودآگاه بسی قوی تر و نیرنگ بازتر از آن است که خودآگاه بتواند در برابرش تاب آورده استقامت ورزد ، به همین جهت نیرویی دیگر به کمک و یاریش می اید که «من برتر» ( سوپراگو ) نام می گیرد .
من برتر در این سنجش مقابل ناخودآگاهی قرار می گیرد و این دو نیرو هر کدام به سویی می روند ، من برتر معرف شخصیت حرف و کامل اجتماعی است . و پایبند رسوم و قیود قراردادی می باشد – چنین رسوم و اصول قرار دادی در نیمکره چپ مغز ساکن هستند که به تفصیل ذکر آن رفت _ برخلاف «او» یا ناخودآگاه که معرف دوران توحش و غرایز تند و سرکش بشری می باشد . فروید «من» یا شخصیت اجتماعی فرد را تحت نظارت و سرپرستی من برتر قرار می دهد تا بر «او» یا ناخودآگاه فایق آید . اما جز یاری دادن ، وظیفه دیگر من برتر نظارت بر اعمال «من» است تا تحت تأثیر و نیرنگهای گوناگون قرار نگیرد .
دکتر لافوریو این موضوع را چنین توضیح می دهد :
فروید به شکل اصولی از اساس کلی روان، تثلیثی درست کرده است : «او Es ، من Ic؛ من برتر Uder ich »
او (اید ) عاملی است ناآگاه و مخزن و محتوی تمامی پدیده های ارثی و قبیلهای که آنرا به طرزی مستقیم و بی واسطه نمی توان باز شناخت . من (اگو) عاملی است که سطح خارجی دستگاه روانی را تشکیل می دهد و جزو روان ناخودآگاه نمی باشد . من چون رابطی میان جهان بیرونی و دنیای درونی است و به طور کلی حد فاصل آن دو است من برتر نیرویی است که به نام ضمیر اخلاقی می خوانیم و وظیفه او تسلط بر من می باشد تا تحت تأثیر او ( اید ) قرار نگیرد. همانطور که کودک مجبور از اطاعت پدر است ، من هم مقید به فرمان برداری از من برتر می باشد.[32]
فروید تمایز آشکار بین دو گونهه از عملکرد ذهنی قائل بود که آنها را فرایند اولیه و ثانویه می نامید . اید فرایند اولیه را به کار می گیرد و از میکانیسم های تراکم، جابجایی ، نمادسازی و تحقق توهم آمیز امیال استفاده می کند این مقولات زمان و مکان را باز نمی شناسد و اضدادی مانند تاریکی ، روشنایی و بلندی ، ژرفا را چنان که گویی همانندند به کار می برند . همانطور که از توصیف فروید بر می آید اید زیر فرمان بنیادی ترین و بدوی ترین اصل کارکرد و پویایی ذهن است : احتراز از «غیر لذت» که معلول تنش غریزی است فقط از راه ارضای نیازهای غریزی همراه با لذت بدست می آید .
این مشخص کننده نظر عمدتا" بدبینانه فروید راجع به طبیعت بشری است ، یعنی آن که به «اصطلاح» ، «اصل لذت» که سنگ بنای بسیاری از اندیشه های فروید بود ، بیشتر احتراز از رنج است تا جستجوی لذت . او هیجانهای نیرومند را آشفتگی هایی می دانست که باید از چنگ آنها خلاص شد نه لذتهایی که باید به جستجویشان برآمد .
اگو آن قسمتی از ذهن است که مظهر خودآگاهی است . اگو فرایند ثانویه را به کار می گیرد که همانا خرد ، عقل سلیم و قدرت به تعویق انداختن پاسخهای بی واسطه به محرکهای خارجی یا به تمناهای غریزی درونی است . اگو در اصل از اید مشتق شده است . تصویری که فروید از اگو به دست می دهد «سازمان مخصوصی» است که با اعضای حواس ارتباط نزدیک دارد ، زیرا نخست در نتیجه از محرکهای جهان خارج که بر اعضای حواس عمل و اثر می کنند رشد می یابد .
مقصود فروید از گفته بالا این است که اگو چون در اصل از تأثیرات حسی مشتق شده است که از سطح بدن حاصل می شوند ، فرافکنی سطح بدن است . به این معنی که «من» وابسته به ادراک شخص از بدن خویش ، به عنوان کیان جداگانه ای ، است . اگو همین که به وجود آمد به عنوان واسطه و میانجی بین اید و جهان خارج عمل می کند. چون اتصال عصبی بین ادراک حسی و فعالیت حرکتی وجود دارد ، اگو حرکات ارادی را کنترل می کند . عملکرد اولیه اگو حفظ نفس است .
سومین بخش ذهن را ، که د رتقسیم بندی فروید آمده ، خودش چنین شرح می دهد :
دوره طولانی کودکی، که طی آن کودک رو به رشد در حال وابستگی به والدین خود زندگی می کند ، اثری بر جای می گذارد که بر ساختمان اگو نوشته می شود و کارگزار و عامل و دراز کردن مدت نفوذ والدین است . این اثر، سوپراگو (ابرمن) نام می گیرد. تا آنجا که این سوپر اگو از اگو متمایز شده یا با آن مخالفت می ورزد و نیروی سومی پدید می آورد که اگو باید آن را به حساب بیاورد .
بنابراین اگر با ناراحتی در میان سه کارگذار دیگر : جهان خارجی ، اید و سوپر اگر جای گرفته است که هر کدام ساز خود را می زنندو از او کار و سیری دیگر می خواهند . شگفت نیست که اعمال آدمیزاد گاهی نوسان می کند و غیر قاطع به نظر می آیند[33].
فصل دوم
آفرینش هنری کودکان
بخش اول
تاریخچه مطالعه نقاشی کودکان
به نظر می رسد که از اواخر قرن نوزدهم بررسی نقاشی کودکان آغاز شده است . از حدود سالهای 1885 تا دهه 1920 کوششهای قابل ملاحظه ای برای تنظیم و توصیف و طبقه بندی، نقاشی های خود انگیخته کودکان در کشورهای مختلف به وجود آمده است. بسیاری از پژوهش کنندگان پیشین بر این باور بوده اند که نقاشی کودک رونوشتی ازیک تصویر در ذهن کودک است بنابراین نقاشی های کودک دریچه ای گشوده براندیشه ها واحساسات اوست و نقاشی های جمع آوری شده بر اساس سن ، جنس ، یا سابقه فرهنگی بررسی و طبقه بندی می شدند و بر طبق همین مطالعات اولیه چهارچوب هایی برای نوعی توالی تکاملی آثار نقاشی به وجود آمد که می توان از دستآوردهای کرشن اشتاینر آلمانی ،روما ، یا لوکه نام برد.
« لوکه بر این باور بودکه نقاشی کودکان مبتنی بر نوعی مدل ذهنی درونی است که پیاژه آن را « تصویر ذهنی » می نامد .. لوکه به دنبال آن پیاژه ،این فرض رانیز مطرح کردند که نقاشی های کودکان اساساً ناظربر مقاصد واقعگرایانه اند.» .[34]
در سال 1926 فلورانس گودیناف کتاب خود را که درباره اندازه گیری هوش به وسیله نقاشی بود انتشار داد که بعدها با تجدید نظر هاریس منجر به شکل گیری نوعی سنت طولانی ارزیابی تکامل فکری از طریق نقاشی شد. دست آورد عمده این اثر، آزمون کشیدن یک آدمک است که در آن از کودک خواسته می شود چهره انسانی از روبه رو وهر چه بیشتر شبیه به خود را ترسیم کند که با اختصاص نمره به هر یک از اجزاء موجود در چهره واندام ارزیابی می شود. وماحصل کار تحت عنوان بهره هوشی گودیناف هریس شناخته می شود.
این آزمایش هنگامی حائر اهمیت است که آزمایشگران خود را به یک نقاشی برای هر کودک محدود کنند. چنانچه که کودک سیطره نقشهای نقاشی خود را افزایش دهد پایایی این آزمون بسیار کم تر خواهد شد .زیرا ذهنیت کودکان در لحظه نقاشی دائماً درحال تغییر است.
طبقه بندی مراحل رشد نقاشی در کودکان
یکی از نیازهای اساسی و طبیعی کودکان نیاز به بیان خود و ارتباط با دیگران و محیط پیرامون خود است وآنها به وسیله های مختلف حالتها و احساسهای خود را نشان میدهند. بیان آرزوها و تمایلات د رکودکان همیشه به صورتهای مستقیم انجام نمیگیرد بلکه به صورت غیر مستقیم از طریق فعالیتهای هنری عملی می شوند. و همین بیان غیر مستقیم در شناخت و پرورش کودکان وکمک به آنان ارزش ونقش مؤثری دارد. آنچه در وجود کودک می گذرد در هنرش جان می گیرد و از طریق دستان کوچکش از درون به بیرون تراوش می کند.
در آموزش هنر، عقیده بر این است که همه کودکان هنرمندند و هنر کودکان معرف افکار و تمایلات درونی آنها است وآنها می خواهند آنچه مشاهده و تجربه کرده اند مجسم سازند. شخصیت و تجارب کودکان را می توان از هنر، بخصوص هنرهای تجسمی از جمله نقاشی دریافت.
نقاشی کودکان خود گویای دنیایی پر رمز و راز درونی آنهاست که به یکباره به وجود نمی آیند. بلکه در مراحل مختلف رشد جسمی و عاطفی و بر اساس کسب تجربیات در مدت زمان رشد وجهه ای کامل تر می یابد به طور کلی می توان گفت :هر چه کودکان بزرگ تر می شوند ،نقاشی های آنهادارای جزئیات بیشتر، متناسبتر و واقعگرایانه تر می شوند.
هدف از این بخش نیز توضیح مختصر خصوصیات نقاشی کودکان در سنین مختلف برای خوانندگان نوآشنا با این عرصه است .که در ابتدای امر به طبقه بندی مراحل مختلف نقاشی می پردازیم.
الف خط خطی کردن ( تولدتا دو سالگی ) :
نوزاد از همان آغاز تولد با حرکات جزئی صدا و اشیاء را دنبال می کند ونسبت به اشیایی که درمیدان دیدشان قرار می گیردعکس العمل نشان می دهند.اولین آثار کودک را شاید بتوان به حبابهای کوچکی نسبت داد که همراه با صدا و حرکت دادن دهان و دستگاه تنفسی خود به وجود می آورند . هدف او از این کار شنیدن صدای خویش است و زمانی که خوشحالی دیگران را می بیند ادامه این کار برایش لذت بخش است.
آثار صوتی به محض خروج از دهان محو می شوند و بر خلاف هیجان فوق العاده ای که ایجاد می کنند دوام چندانی ندارند.
آثار گرافیکی که در اوایل کار علاوه بر ارزش بیانی، منعکس کننده پیچ و تابهای فکری کودک نیز هستند اصطلاحاً خط خطی نام می گیرد . برای والدین به منزله یک بازی فردی است وجنبه اجتماعی ندارد. (تصویر شماره 2 – الف)
از حدود هیجده ماهگی به بعد کودکان کشیدن خطوط بر صفحه را آغاز می کنند که بیشتر بر اثر ضربه زدن مداد بر روی کاغذ است. در واقع منشاء اصلی فعالیت گرافیک به دست و بازو محدود نسیت بلکه در عمل تمامی اعضای بدن در آن سهیم اند.کودک دست خود را با حرکتی موزون و منظم برصفحه کاغذ حرکت می دهد،اما در همان حال به علائمی که بر صفحه ظاهر می شود علاقمند است.هر چند برخی از پژوهشگران از جمله لوکه وپیاژه اتفاق نظر دارند که این خطوط اولیه صرفاً جنبه بازی و تمرین دارد.
« اما از دیدگاه بیشتر پژوهندگان این خط خطی کردن هاحرکاتی بی هدف وناهماهنگ نیست بلکه، نشان دهنده آگاهی نسبت به الگوی افزایش هماهنگی چشم دست است.»[35]
«زمانی فرا می رسد که کودکان شروع به تفسیر خطوط خود به عنوان تصویر می کنند. لوکه که نقاشی های دخترخود را وسیعاً بررسی کرده بود ،این مرحله را تحت عنوان « واقعگرایی تصادفی » مشخص می کند کودکان عموماً قبل ازآنکه کشیدن را آغاز کنند مقاصد خود را بیان نمی کنند، بلکه غالبا ً پس از اتمام کار به تفسیر نقاشی خودمی پردازند.[36]
اولین خطوط بسته ای که کودک ترسیم می کندبه صورت دایره است که به « دایره اولیه» نامگذار ی می شود. ساده ترین شکل بصری است و برای خردسال است و امکان تجربیات بی شماری را در اختیار کودک می گذارد مرحله خط خطی کردن در میمونهای طراز اول عالی یعنی شامپانزه نیز مشاهده می شود. مفهوم این خطوط به عوامل فردی، عاطفی و اجتماعی و تکاملی هر کودک بستگی دارد.این مرحله به عنوان خط خطی کردن مصطلح شده است. 2
ب - از دوسالگی تا پنج سالگی ( ماندالا) :
در سن دوسالگی قدرت عضلات کودک بیشتر می شود و هنگامی که خطی را رسم می کند با چشم نیز مراقب آن است تا خط از محدوه تعیین شده خارج نگردد . او به دلخواه چندین حرکت را تکرار می کند وخط های جدید می کشد و به چندین حلقه درهم میرسد بعد از آن خطهای منزوی شکل و منحنی های روی هم افتاده ظاهر می شوند و در این سن کودک قادر است در یک قسمت از کاغذ موضوعی را نقاشی کند و قسمت دیگر را اختصاص به مطلب دیگری دهد و با در نظر گرفتن مرکز کاغذ به صورت متعادل نقاشی کند .در این مرحله کودک صرفاً به خاطر لذت بردن نقاشی نمی کشد .بلکه مایل است احساسات درونی خود را که از زندگی کسب کرده بیان کند. [37]
«او در سنین دوتا سه سالگی برای شکلهایی که می کشد اسم می گذارد .این بدان معناست که او می خواهد با محیط اطراف خود ارتباطی با مفهوم پیدا کند.2 »
نگاره گری های عمدی یا ادواری از دومین سال زندگی به منزله ترسیم خطوط درهم و برهم اند و به تدریج به لحاظ نوع ادراک وحرکت دستها کنترل می شوند .یعنی پس از مرحله ای که کودک از دست خود تبعیت می کند د رمرحله بعدی چشم رابه هدایت دستها می خواند.به نظر مؤلفان بسیاری در جریان سومین سال زندگی است که نخستین نگاره های تقلیدی ظهور می کنند ودوران خط خطی کردن را پشت سر گذاشته است. 3
«دیگران نیز این خطوط را با سهولت بیشتری درک می کنند و به تدریج اشکال بیشترو متنوع تری در یک صفحه کشیده می شود برعقیده کلوگ اشکال تفکیک نشده ونا منظمی که کودکان می کشند به تدریج صورت دایره ها ،مربع ها ، مثلث ها، وصلیب ها قابل تشخیص می شوند این شکل ها به صورت طرح گونه اند وغالباً به روی یکدیگر قرار می گیرند . و تبدیل به چیزی می گردند که کلوگ آنها را در ترکیب ها ( Combines) و شمار کثیری از این خطوط شبیه هم رادر مجموعه ها ( aggregutes ) می نامند. (تصویرشماره 3-الف)
به نوشته کلوگ یکی از این نمونه های متداول این ترکیب را در این مرحله از نقاشی « ماندالا» است صلیبی که روی یک دایره قرار گرفته است .تمایل کودکان بر ترسیم این شکل نشان دهنده جستجوی آنها برای رسیدن به نظم و هماهنگی وتوازن کلی از نقاشی های خویش است.[38](تصویر شماره 2- ب)
از سه سال ونیمگی به بعد است که کودکان برقرار کردن رابطه بیان جزئیات یک نقاشی را آغاز می کنند .به نظر می رسد که بسیاری از نقاشیهای آنها در این مرحله مبین بر قواعد یاطرح های ساده است به عنوان مثال نقاشی نمونه وار چهره انسان در این مرحله مشتمل بر یک دایره به جای سر یا یک سر و بدن مرکب و خط آویزان به جای پاست .برای مشخص کردن جزئیات چهره از قبیل چشمها و دهان ممکن است علائمی در درون دایره گذاشته شود این قبیل چهره ها که غالباً بچه قورباغه نامیده می شوند از نظر شکل ساده و از نظر زیبا شناختی بسیار جالب می نمایند.2 (تصویر شماره 1)
علت ساده بودن نقاشی در این بین از عدم شناخت تکنیک ناشی نمی شود، بلکه این درست همان تصویر است که کودک از بدنش در ذهن دارد. این تصویر یک سر است که برای کودک مهم جلوه می کند. زیرا سر شامل حسهای شنوایی وبینایی است و ایندو برقراری ارتباط با خارج را میسر می سازد ودیگر اینکه دارای بازوهایی است که امکان گرفتن و لمس کردن اشیاء را در بر داردو دارای پاهایی است که امکان جا به جا شدن را فراهم می کنند … او بدن را فراموش می کند چون به نظر او وظیفه بدن زیاد مهم نیست .این شکل گرافیکی که مخصوص کودکان در این سن و سال است در کلیه نقاط جهان شکل واحدی دارد[39].(تصویر شماره 7 – الف)
کودکان گاهی اوقات قادر نیستند قسمتهای مختلف یک نقاشی راهماهنگ سازند برخی از بخشها را بیرون طرح اصلی جا می دهند . فریمن آنرا ناتوانی ترکیبی ( synthetic ncapability ) می نامد. ناتوانی ترکیب* ناشی از فقدان رابطه میان این عناصر است . دایره ای برای چشم، سر تنه ویا حتی به اقتضای شرایط برای نشان دادن افراد مختلف و حتی حیوانات مورد استفاده قرار می گیرند که بیشتر جنبه نمادین دارند. عبارت « واقعگرایی نمادین (Symbolic realism ) برای توصیف این گونه نقاشی ها به کار می رود . آنها قبل از آنکه یک نوع مشخص منفرد را نقاشی کنند آن نوع کلی که به موضوع نقاشی تعلق دارد را نقاشی میکنند 2
ج - پنج تا هشت سالگی (مرحله شفاف بینی)
مرحله شفاف بینی ( Trans parency ) یا اشعه X که در نقاشی کودکان این سنین مشاهده می شود نقاشی هایی که در آنها طرحهایی تصویر شده اند که در جهان واقعی معمولاً قابل روئیت نمی باشند . مثلاً کودکی دردرون شکم مادر، (تصویر 4) کودک مایل است محتوی درونی یک چیز را به تصویر کشد در نوع دوم مرحله شفاف بینی کودک خواستار کشیدن آن بخشی از شیئی است که پشت شیء نزدیک تر قرار گرفته است. مثلاً در این مرحله ممکن است یک انسان سوار بر اسب رابه گونه ای تصویر کند که پای غیر رویش از پشت بدن اسب پیدا باشد.(تصویر 4-ب) نقاشی کودک در این دوران از نظر مقیاس وجزئیات بیش از بیش به سمت واقعگرایی بصری حرکت می کند. به تفکیک سر و پرداخت جرئیاتی چون دستها همراه انگشتان ،لباسها ( به همراه دکمه ،جیب ، تفکیک لباسهای مردانه وزنانه ویا حتی جزئیات بیشتری چون پیپ ، سیگار، یاعینک یا آرایشی خاص از صورتها ) می رسند . لوکه این مرحله را «واقعگرایی فکری» نامیده است . [40]
«همچنین شاهد مرحله نسخه برداری یا باز پدیدآوری از اشکال هندسی ، به ترتیب دایره، مربع ، مثلث لوزی تا شکل های پیچیده تر هستیم .یادگیری خط تولید نقاشی هایی که عناصر مختلف تجسم در آنها متمایز گردیده اند همراه باترکیب طرحهای پایه با جزئیات بیش ازبیش فراینده از ویژگی های این مرحله اند . در این مرحله نقاشی های کودک دقیق تر اند. دروسط صفح بیشتری تمرکز می یابند.»
د –هشت تا سیزده سالگی (واقعگرایی بصری)
«کودکان درهشت سالگی به بالاغالبا ً سعی می کنند درنقاشی های خود عمق را نه تنهادر اشیاء منفرد بلکه در رابطه میان اشیاءنیز نشان می دهند . آنهادر این مرحله نقاشی کشیدن از یک زاویه دید خاص را آغاز می کنندونسبت ها ومناسبت ها را نیز بر همین اساس ترسیم ترسیم می کنند. لوکه این مرحله از نقاشی را واقعگرایی بصری نامیده است. به نظر می رسد که از آن پس همراه با بالارفتن سن، نقاشی های کودکان نیز به سمت افزایش واقعگرایی بصری براساس معیارهای متداول غربی حرکت می کند همچنین ، نقاشی های آزاد بچه های بزرگتر، یعنی بچه های نه یا ده ساله، ازنظر سبک به تدریج به سمت الگوهای قرارا دادی حرکت می کند .دراین مرحله چهره های کارتن وسریالها مرتباً نقاشی می شوند.بنظر می رسد که کودکان در این سن از نقاشی های خود ناراضی اند ودیگر رغبتی به انجام این فعالیت ها ندارند . گفته میشود که دلیل این امر آن است که آنها قادر نیستند نتایج دلخواه خویش را از نقاشی های خود به دست آورند … به عقیده گادنر افزایش واقگرایی بصری درنقاشی کودکان می تواند از رضایت بخشی آن به عنوان وسیله بیان احساسات بکاهد.»[41]
«مشکلی که همه طبقه بندی های مرحله ای با آن مواجهند،پرده ابهامی است که این طبقه بندی ها در مقابل پیوستگی تکامل می کشد.در مورد نقاشی ، به نظر نمی رسد که میان سن یک کودک ومراحلی که در نقاشی های خود بر آن رسیده است ، رابطه ثابتی وجود داشته باشد. غالباً حتی هنگامی که کودک به روش های تکامل یافته تری دست مییابند.نیز می توان استمرار نقاشی نمونه وار مراحل پیشین را نیز در کار او مشاهده کرد[42]. به طور کلی پیشرفت نقاشی به مرور و درهر مرحله کاملتر از مرحله قبل است ولی نقاشی نیز مثل دیگر زمینه هاگاه برگشت به عقب و یاجهش به سمت جلو دارد. گاه کودک موضوعهای تازه ای را که می آموزد به کار نمی گیرد و هنوز توجهش به موضوع گذشته معطوف است و یا در یک صفحه مراحل مختلفی از پیشرفت در نقاشی هایشان دیده نمی شود.
مراحل رشد از دیدگاه پیاژه
مراحل رشد ذهنی در کودکان ازدیدگاه پیاژه بر چهارمرحله تقسیم بندی میشود:
1- مرحله حسی حرکتی ( Sensory Motor )؛ یک کودک نوزاد تنها رفتارهای انعکاسی فطری را ابراز می کند . مانند:چنگ زدن ،مکیدن و حرکات تصادفی دست و پا دومین مرحله پیش عملکردی است ( Preoperational )؛ کودک در این مرحله هنوز قادر نیست به طور منطقی فکر کند کودک با فراگیری زبان قادر است جهان را بوسیله تصاویر ذهنی و نماد (Symbol) تجسم کند. کودک به طور کامل خود مرکز گراست اشیاء و مردم پیرامون خود را تنها از نقطه نظر خودش می بیند. این مرحله سن کنجکاوری است. در سنین قبل از مدرسه همیشه درحال سئوال کردن وجستجو کردن چیزهای جدید هستند. از آنجا که دنیا را تنها از تجریبات محدود خود میشناسند، هنگامی که در موردی تجربه ای نداشته باشند برای توجیه ، بیاناتی را از خود دور می سازند. تفکر کودکان در این مرحله بیشترین تفاوت را با بزرگترها دارد.
پیاژه یک عملکرد را ( Operations ) به عنوان یک علل دورنی شده ( Inferiorized ) تعریف می کند. عمل که در ذهن انجام می شود عملکردها به کودک اجازه می دهند که درباره عملهایی که او قبلاً به طور فیزیکی انجام داده فکر کند.